جلسه محاکمه عشق بود و قاضی عقل ،
و عــشـــق محکوم بود به تبعید به دورترین نقطه مغز یعنی
فراموشی.
قلب تقاضای عفو عشق را داشت ولی
همه اعضا با اومخالف بودند ، قلب شروع به طرفداری از عشق کرد.
آهای چشم، مگر تو نبودی که هر روز آرزوی دیدن رویش را داشتی.
ای گوش مگر تو نبودی که در آرزوی شنیدن صدایش بودی.
وشما پاها که همیشه موافق رفتن به سویش بودید..
حالا چرا با او این چنین مخالفید ؟؟؟
همه اعضا روی برگردادند و به نشانه اعتراض جلسه را ترک کردند.
و تنها عقل و قلب در جلسه ماندند.
عقل گفت: دیدی قلب ، همه از عــشــق بی زارند ، ولی متحیرم با وجودی
عشق بیشتر از همه تو را آزرده چرا هنوز از او حمایت می کنی ؟؟؟
قلب نالید و گفت: من بدون وجود عشق دیگر نخواهم بود.وتنها تکه گوشتی
هستم که هر ثانیه کار ثانیه قبل را تکرار میکند.
نظرات شما عزیزان: